notre histoire

ساخت وبلاگ
  نمی دانم باید چه کار کنم. گاهی فکر می کنم بجای اینجا نوشتن بهتر است که با هم حرف بزنیم، اما تمام راهها را بسته ای. چند روز پیش و قبل از اینکه پیش مشاور بروی، گفتم من برایت چه کنم؟ گفتی نمی دانم، تنه notre histoire...ادامه مطلب
ما را در سایت notre histoire دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dnotrehistoire6 بازدید : 60 تاريخ : پنجشنبه 23 اسفند 1397 ساعت: 2:34

نمی دانم سهم من در وضعیت الآنمان چقدر است. اما هر وقت به گذشته نگاه می کنم، ردپای اشتباهاتم را می بینم. به تو و اشتباهاتت نمی توانم فکر کنم، نمی دانم مغزم چرا اینقدر سلکتیو عمل می کند. شاید هم دلیلش ا notre histoire...ادامه مطلب
ما را در سایت notre histoire دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dnotrehistoire6 بازدید : 32 تاريخ : پنجشنبه 23 اسفند 1397 ساعت: 2:34

ساعت 2:07 بامداد یکشنبه است و برف میبارد. هشت بهمن است. تا یکی دو روز پیش هوا گرم بود. برادرت از سفر آمده بود و اینجا بود. خوش گذشت و تو خیلی مسرور بودی و من هم از این بابت خیلی خوشحال بودم. البته بماند که رگه های وابستگی و مهر طلبی ات، آنطور که خودت گفتی درگیرشانی، بسیار به چشم میامد. بعد از رفتنشان و بعد از شبی که با دوستانمان مونوپولی بازی کردیم ناگهان ماجرایی شد، بی آنکه حرفی بزنی. می دانم درگیر قضاوت شده ای و با شوخی و خنده خواستم مانع اش شوم. گفتم دادگاه خصوصی برگزار کرده ای و حکم بدوی چیست و تجدیدنظر میخواهم بدهم... . به نظر میامد مساله حل شده، اما ادامه دادی. کل روز را ادامه دادی تا الان. انگار که جنی شوی. به آنی محبت و هرآنچه بینمان بوده متاثر می شود. الان برادرت زنگ زد و پول می خواست. بدون اینکه با من مشورت کنی قرض دادی. به نظرم میرسد که داری طغیان می کنی، اما نه در برابر سدی که من ساخته باشم. ظغیان میکنی علیه افکارت و قضاوتهایت از مرد و شوهر، چه من و چه پدرت. می دانم این طغیان سرمان را زیر آب می برد. اما خسته تر از آنم که بخواهم در موردش با تو حرف بزنم. با مشاور هم که حرف می زدیم گفتی "از پول خودم" و خوشحالم که مشاور فهمید چقدر دنیایمان جداست در عینی که حریم نداریم. وضعیت اسف باری شده. نمی دانم از من چه میخواهی. حتی مطمعنم از خودت نمی دانی چه میخواهی. آنقدر ضعیف و ن notre histoire...ادامه مطلب
ما را در سایت notre histoire دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dnotrehistoire6 بازدید : 26 تاريخ : سه شنبه 24 بهمن 1396 ساعت: 13:09

امروز صبح رفتی کرمانشاه و الان اولین شبیه که نیستی. موقع خداحافظی که روبوسی کردی هوا رو بوسیدی و خیلی این کارت زشت بود. نمی دونم درگیر چی هستی. ولی خیلی درگیری پیچیده ای داری. فقط برات دعا می خونم. کاشکلی می ذاشتی بهت نزدیک بشم و با من یکی بودی. وقتی رسیدی اس ام اس دادی که رسیدیم.جواب دادم خدارو شکر. بعد اسم اسم زدی که خداروشکر = به سلامت؟ نمی دونم با چی درگیری اصلا. خیلی گیجم و خسته ام.خیلی تلخ... + نوشته شده در  شنبه هفدهم مهر ۱۳۹۵ساعت 21:58&nbsp توسط personne  |  notre histoire...ادامه مطلب
ما را در سایت notre histoire دنبال می کنید

برچسب : خداحافظی, نویسنده : dnotrehistoire6 بازدید : 62 تاريخ : شنبه 4 آذر 1396 ساعت: 19:10

هیچ می دانی که من بی تو کی ام؟ باورم به چه رنگ است و کجاست؟ آخرین بار که امید اینجا بود چه لباسی تنمان بود؟ دور آن میز غذا تو کجا بودی؟ چه خوردیم با هم؟ چه بگویم که تو رفتی و گرفت دلم، آغوش غمی سرد به بر سودجویانه به من تنید و بلعید مرا سیاه ماری که چو بودی اثرش هیچ نبود هیچ می دانی آنجا که تویی، خبرت نیست ز من خبرت نیست که "بازار بزرگ"، حراج است دم عید دل بیچاره ی من لیک به دنبال خریدار، آتش زده خویش تا بیایی و نگاهی بکنی شب عید است آخر + نوشته شده در  یکشنبه یکم اسفند ۱۳۹۵ساعت 0:4  توسط personne  |  notre histoire...ادامه مطلب
ما را در سایت notre histoire دنبال می کنید

برچسب : هیچ,میدانی,ام؟, نویسنده : dnotrehistoire6 بازدید : 34 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 1:30

فکر می کنم 27 اسفند 95 بود که این سازو گرفتم. 25ام شب به یارو مسیج دادم که از این سازا داری، گفت اینطوری نیست که آماده داشته باشیم، باس سفارش بدی مام سفارش بذاریم اواسط تابستون میاریم. تقریبا نا امید شده بودم براش. می خواستم که با سال جدید به جای یاد گرفتن روسی این سازو و به طور کلی موسیقی یاد بگیرم. تقریبا توی زندگیم وقتی برای یاد گرفتن درست و اصولیش نذاشته بودم و همیشه برای خودم درین درینگ کرده بودم. خلاصه یارو که جواب منفی داد منم نا امید شدم. گفتم خب میرم بهارستان می گیرم. حدودا نیم ساعت بعدش گفت البته یکی داره ولی ساز حرفه ایی نیست. صحبت کردیم و گفتم ریش و قیچی دست خودت اگه فکر می کنی واس notre histoire...ادامه مطلب
ما را در سایت notre histoire دنبال می کنید

برچسب : چالشهای,جدیدم, نویسنده : dnotrehistoire6 بازدید : 33 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 1:30

تو و آن زلف حنایی

که دلی خون کرده داری

بافته ای یش یا که آزاد

به کجایی به کجایی

تو و آن طره ی چین چین

که همه زندگی ام اوست

نکنی صاف و نه کوتاه

دل من بشکنی اش چون

تو و آن عشوه ی پرفن

که شده است روز و شب من

چه نخواهی و ندانی

همه رویای منی

من و این قامت رنجور

گره خورده به زمانیم

دوری ات میل مرا نیست

به چه امید بمانیم؟

+ نوشته شده در  سه شنبه پنجم اردیبهشت ۱۳۹۶ساعت 0:34  توسط personne  | 
notre histoire...
ما را در سایت notre histoire دنبال می کنید

برچسب : همه,رویای,منی, نویسنده : dnotrehistoire6 بازدید : 36 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 1:30

28 ام فهمیدم میتونم معاف بشم. اگه بشم خدا میدونه تو چقدر ذوق میکنی.

+ نوشته شده در  چهارشنبه سی و یکم خرداد ۱۳۹۶ساعت 22:8&nbsp توسط personne  | 
notre histoire...
ما را در سایت notre histoire دنبال می کنید

برچسب : معجزه,بود, نویسنده : dnotrehistoire6 بازدید : 29 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 1:30

تابستون شد و یک بهار کامل ازت دور بودم...

notre histoire...
ما را در سایت notre histoire دنبال می کنید

برچسب : عنقریب,دلم,بمیرد,دوریت, نویسنده : dnotrehistoire6 بازدید : 39 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 1:30

چکیپک لغتی بود که برای وقتهایی که تو خودت می رفتی انتخاب کرده بودم. وقتهایی که با چشمای خیره به یه نقطه با موهای قهوه ای-حناییت ور میری و پاهات رو بغل می کنی. این قرص های لعنتی خواب من رو به هم زده ان و متعاقبا من اگه  نخوابم توهم بد می خوابی و خواب جفتمون مختل شده. من این قضیه رو کاملا پذیرفته ام اما چند باره که ظهر که بیدار میشیم اعتراض داری که چرا دیر بیدار شدیم. امروز هم اینطور بود. به علاوه ارون مسیج داده بود که ما نمی تونیم کلاس بیایم ولی یلع میگه کی بیایم پیشتون. خب هردومون می دونیم که ارون چقدر موزمارانه رفتار میکنه و با اینق قضیه کنار اومدیم، اما دوباره شروع کردی و گیری که همیشه میدی رو تکرار کردی: همه می خوان بیان اینجا، هیچکی نمیگه بیاین پیش ما. اصلا حوصله نداشتم باهات بحث کنم و بهت توپیدم:"چته تو دوباره باز صبح بیداری شدی داری غر میزنی. به من چه دوست بچگیت چی میگه. خودت جوابشو ندادی پر رو شده". بعد شروع کردم به ادامه ی کارم روی پروژه ام. رفتی آشپزخونه چایی گذاشتی، من رفتم سفره رو آوردم که یک ظهر صبحانه بخوریم. سر صبحانه واقعا کلافه بودم از اعتراضات تکراریی که هیچ ربطی به من notre histoire...ادامه مطلب
ما را در سایت notre histoire دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dnotrehistoire6 بازدید : 66 تاريخ : سه شنبه 3 اسفند 1395 ساعت: 0:13