ساعت 2:07 بامداد یکشنبه است و برف
میبارد. هشت بهمن است. تا یکی دو روز پیش هوا گرم بود. برادرت از سفر آمده بود و اینجا بود. خوش گذشت و تو خیلی مسرور بودی و من هم از این بابت خیلی خوشحال بودم. البته بماند که رگه های وابستگی و مهر طلبی ات، آنطور که خودت گفتی درگیرشانی، بسیار به چشم میامد. بعد از رفتنشان و بعد از شبی که با دوستانمان مونوپولی بازی کردیم ناگهان ماجرایی شد، بی آنکه حرفی بزنی. می دانم درگیر قضاوت شده ای و با شوخی و خنده خواستم مانع اش شوم. گفتم دادگاه خصوصی برگزار کرده ای و حکم بدوی چیست و تجدیدنظر میخواهم بدهم... . به نظر میامد مساله حل شده، اما ادامه دادی. کل روز را ادامه دادی تا الان. انگار که جنی شوی. به آنی محبت و هرآنچه بینمان بوده متاثر می شود. الان برادرت زنگ زد و پول می خواست. بدون اینکه با من مشورت کنی قرض دادی. به نظرم میرسد که داری طغیان می کنی، اما نه در برابر سدی که من ساخته باشم. ظغیان میکنی علیه افکارت و قضاوتهایت از مرد و شوهر، چه من و چه پدرت. می دانم این طغیان سرمان را زیر آب می برد. اما خسته تر از آنم که بخواهم در موردش با تو حرف بزنم. با مشاور هم که حرف می زدیم گفتی "از پول خودم" و خوشحالم که مشاور فهمید چقدر دنیایمان جداست در عینی که حریم نداریم. وضعیت اسف باری شده. نمی دانم از من چه میخواهی. حتی مطمعنم از خودت نمی دانی چه میخواهی. آنقدر ضعیف و ن notre histoire...
ادامه مطلبما را در سایت notre histoire دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : dnotrehistoire6 بازدید : 26 تاريخ : سه شنبه 24 بهمن 1396 ساعت: 13:09